جدول جو
جدول جو

معنی نقش نشستن - جستجوی لغت در جدول جو

نقش نشستن
(غُ بَ کَ دَ)
کنایه از اعتبار پیدا کردن، و لهذا در ضبطوربط و بندوبست ملک مستعمل می شود چنانکه می گویند نقش فلانی خوب نشست، مراد آن می باشد که اعتبار و دولت به هم رسانید و اگر گویند نقش بد نشست اراده آن بود که ذلت و خواری کشید. (آنندراج) :
باشد به لبت نشان دندان
نقشی که به مدعا نشیند.
کلیم (از آنندراج).
نقش امید بوسه به وجه حسن نشست
تا شد نهفته در خط شب گون عقیق تو.
صائب (از آنندراج).
- نقش بد نشستن، نقشی که به مراد ننشیند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
صورت گرفتن، مصور گشتن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
ترشرویی کردن و زشت نشستن. (ناظم الاطباء). گرفته و روی درهم کشیده در مجلسی حاضر شدن:
چون کشیدندش به شه بی اختیار
شست در مجلس ترش چون زهر مار.
مولوی.
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند بحلوا.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 342).
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفته ست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد؟
سعدی (ایضاً ص 415).
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگوئی چنین شیرین، که شوری در من افکندی.
سعدی (ایضاً ص 583)
لغت نامه دهخدا
(خِ کَ دَ)
به پس رفتن. به قهقرا رفتن. بازگشتن
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ/ مِ بِ صَ زَ دَ)
حال قی به کسی دست دادن. و غالباً به معنی مجازی برای نشان دادن نفرت و انزجار استعمال شود. (از فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به عق و عق زدن و عق شدن و عق گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ سِ دَ)
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن:
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه شغل و همه کار.
ناصرخسرو.
خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده.
خاقانی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است.
خاقانی.
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی.
نظامی.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست.
سعدی.
، زینت دادن. آراستن:
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کآمد او را به دست.
نظامی.
سخن را نگارندۀ چربدست
به نام سکندر چنین نقش بست.
نظامی.
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم.
نظامی.
، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن:
تختۀ اول که الف نقش بست
بر در محجوبۀ احمد نشست.
نظامی.
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست هست.
سعدی.
، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن:
بهر بذلش نطفۀ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان.
خاقانی.
تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد.
سعدی.
تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری.
سعدی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقب نشستن
تصویر عقب نشستن
فرود و ردیدن وا پس نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
((~. بَ تَ))
شکل گرفتن، متصور شدن
فرهنگ فارسی معین